وبلاگ مدیران بلاگ اسکای
وبلاگ مدیران بلاگ اسکای

وبلاگ مدیران بلاگ اسکای

سلام دوست قدیمی

دوران دبیرستان دوران ویژه‌ای است. بچه ها آنقدر بزرگ شده‌اند که خیلی از لذت‌های زندگی بزرگ‌ترها را تجربه کنند. اما آنقدر بزرگ‌نشده‌اند که آلودگی های دنیای بزرگ‌ترها را به خودشان بگیرند. آنقدر بزرگ‌شده‌اند که که سوال‌های بنیادی راجع به زندگی و مرگ، عدالت و حقیقت و هزار چیز مهم دیگر در ذهنشان شکل بگیرد، اما  آنقدر بزرگ نشده‌اند که مشکلات زندگی باعث شود این سوال‌ها را فراموش کنند. آنقدر بزرگ شده اند که با همدیگر عهد دوستی ببندند. اما آنقدر بزرگ نشده‌اند که روابطشان را بر اساس منافعشان برقرار کنند. بیشتر دوستان صمیمی امروز من، دوستان دوران دبیرستان هستند. بچه های مدرسه باهنر.   

چند روز پیش توی صندوق پستی بلاگ‌اسکای‌ام یادداشتی از یک دوست قدیمی پیدا کردم:


داشتم به یکی صحبت میکردم در مورد یه چیزی! یاد یه حرف از یه همکلاسی تو دبیرستان باهنر افتادم که این بود: آدم باید به اندازه نمره 12 بنویسه و برگه رو بده و بره بیرون از جلسة امتحان. بعد یادم اومد اسم اون آدم مترضی توکلی بود. اتفاقی یه سرچی زدم و عکس و اسم شما رو دیدم. سن ات که میخوره به اینکه هم کلاسی من بوده باشی!
فقط میخواستم ببینم که خودتی؟ چون من همون موقع مطمئن بودم که یه چیزی میشی! که به نظر میرسه شدی!
یادمه یه وقتی هم با عمار بزرگر در مورد واسطة ارتباط با خدا بودنه معصومین با هم بحث کردیم!
اگه خودتی لطفاً فقط یه میل به این آدرس من بزن تا من امشب سر راحت بذاریم بر بالین و بدونم یه همکلاسیم علی الظاهر خوشبخت شده!

از همکلاسی های اون موقع تو هم من اشرافی و شایسته و فریدی و خوشدوز و تورجی روشنفر و جباری و اینها بودند. یه معلم هم که باید یادت باشه جویبار بود! مدرسة نمونه مردمی باهنر تهران. توی خیابان جمهوری


معرفت هم معرفت‌ دوستان قدیمی! درست شناختی! شیرزاد عزیز! خودم هستم. دمت گرم که هنوز فراموشمان نکردی! ولی خوب کمی با آن روزها فرق کرده‌ام. روزگار باد دماغم را کم کرده. مدت‌هاست نه کتابی از صادق هدایت خوانده‌ام نه مطهری و شریعتی. خیلی وقت است توی امتحانی که برگه داشته باشد شرکت نکرده‌ام. ولی اگر شرکت کنم بعید است بعد از نمره دوازده برگه‌ام را تحویل بدهم. راستش مدت‌هاست با کسی راجع به مسایلی مانند «واسطه ارتباط با خدا بودن معصومین» بحث نکرده‌ام. عمار برزگر را یک بار در خیابان دیدم. با هم کمی حرف زدیم و شماره تلفن به هم دادیم. ولی شماره‌اش را گم کرده‌ام. راستش در زندگی چیزی که قابل گفتن باشد نشده‌ام. از این نظر خیلی‌ها را نا امید کردم. اما راستش احساس خوشبختی می‌کنم. آن هم به کمک همسر مهربانی که بهترین موهبت زندگی‌ام است. راستی از خودت چیزی نگفتی. در چه احوالی؟ ازدواج کرده‌ای؟ فرزند داری؟ آن روزها در المپیاد فیزیک رتبه اول استان را کسب کرده‌بودی. زندگی‌علمی‌ات را ادامه داده‌ای یا سرگرم شغل و پیشه‌ای هستی؟

ابوذر جان! یادداشتت مرا به روزهای خوش مدرسه برد. هر جا که هستی شاد و خرم باشی!