آخرین یادداشت

از این به بعد اینجا مینویسم 

 

Changizi.Net 

 

 

 

 

تقدیر تا بی نهایت

هفته پیش یک اس ام اس از شماره 30009699 با این محتوا برام اومد.

در مورد پرونده xxxx به سایت و سپس به شعبه مراجعه کنید.

کلا که هیچ آدرس سایتی تو اس ام اس نبود و معلوم نبود منظور از شعبه، شعبه بانکه، شعبه تامین اجتماعیه، شعبه موسسه زبانه. با توجه به عنایاتی که از طرف مسئولین به بلاگ اسکای میشه احتمال دادم منظور از شعبه، شعبه قضایی هست. به هر حال با کلی تماس و پیگیری متوجه شدم یک پرونده برای بلاگ اسکای تو شعبه ... دادسرای عمومی انقلاب تشکیل شده. با تماس با اونجا و مجددا کلی پیگیری متوجه شدم به خاطر شکایت فلان جای دولتی یه پرونده برای بنده تشکیل شده و برای صبح چهارشنبه (هفته گذشته) بهم وقت دادگاه دادن. من هم صبح چهارشنبه بلند شدم رفتم اونجا و پرونده را دادن دستم. دیدم بله از طرف فلان جای دولتی به عنوان مدعی العموم از من شکایت شده که چون فلان وبلاگ را مسدود نکرده، ایشان شریک جرم وبلاگ محسوب میشه و خواستار پیگرد کیفری ایشان هستیم. امضای فلان شخص را هم زیر پروندم بود که خیلی به من ارادت دارن و ادعا میکنن که خیلی هم هوای بلاگ اسکای را دارن. یک برگه هم دادن دستم گفتن اظهاراتت را اینجا بنویس. من هم اظهاراتم را نوشتم و تحویل دادم. گفتم دیگه امری ندارید ما بریم ؟ گفتن کجا؟!؟ گفتم خونه آقا شجاع. برم دنبال کار و زندگیم دیگه. گفتن مگه الکیه باید ضامن بیاری. به هر حال تماس گرفتم ضامن اومد و با قید ضمانت ما را از رفتن به بازداشتگاه معاف کردن (خدا را شکر که بازداشتگاه نرفتم اگه نه معلوم نبود آخرش معتاد میشدم یا دزد و قاتل).

عصر همان چهارشنبه تو دفتر کارم بودم که دیدم یکی به موبایلم زنگ زد. گوشی را برداشتم گفتم شما؟ گفت یه دوست قدیمی. گفتم نشناختم! گفت فلانی هستم. این آقای فلانی همونی بود که صبح امضای ایشان را پای پروندم به عنوان شاکی اول دیدم. بهش گفتم دوست یا دشمن؟ گفت شما هر چی دوست داری صدا کن. بهش گفتم مرد مومن چرا رفتی الکی برام پرونده درست کردی؟ گفت من؟؟؟؟؟؟ گفتم پ نه پ ...! ما 5 دقیقه ای داشتیم سر این موضوع بحث میکردیم که ایشان پرونده برام درست کرده ایشون هم اصلا انگار تو باغ نیست و خودش را زده کوچه علی چپ که من اصلا یه کارمند ساده بیشتر نیستم و ....

بالاخره من دیگه کشش ندادم گفتم حالا امرتون چیه؟ ایشون فرمودند بلاگ اسکای تو جشنواره رسانه های دیجیتال تو قسمت وبلاگها و میکروبلاگها اول شده و فردا تو مراسم اختتامیه میخواهیم ازتون تقدیر کنیم. تشریف بیارید.

شما اگه جای من بودید چه کار میکردید؟ صبح به خاطر شکایت یکی میرید دادگاه و با قید ضمانت ولتون میکنن. بعدازظهر همان روز همان شخص زنگ میزنه که شما را اول کردیم و میخواهیم ازتون تقدیر کنیم.

آدم بعضی وقتها از اینکه در حال حاضر داره تو ایران زندگی میکنه احساس خوبی نداره. تو یه جای دیگه دنیا مثل آمریکا جوونها را به خاطر راه اندازی سایت ازشون کلی تقدیر و تشکر میکنن. حتی میبرنشون تو جلسه گروه G8 که نشون بدن چقدر مهم هستن و چقدر تو اقتصاد موثر هستن. تو یه جای دیگه دنیا مثل ایران تقریبا برای همه سایتهای پربیننده ایرانی یک پرونده قضایی تشکیل شده.

اصلا اینارو ولش کن شنیدم سرهنگ قذافی را هم کشتند. آخر و عاقبت ظلم همینه

دنیای ماشینی

به نظرتان آینده‌ای که فیلم‌های علمی تخیلی برای انسان‌ها پیش‌بینی می‌کنند به وقوع خواهد پیوست؟ منظورم فیلم‌هایی مثل هوش مصنوعی، جنگ‌های ستاره‌ای و یا کارتون دلپذیر وال-ای است. آینده ای پر از ربات‌های پیشرفته، وسایل نقلیه فوق سریع، آسمان‌خراش‌های غول‌پیکر و البته خالی از عواطف انسانی و طبیعت بکر. یا مثلا آینده‌ای که در آن ربات‌ها بر انسان‌ها حکومت می‌کنند. داستان‌هایی مثل کوه‌های سفید یا همین فیلم ترمیناتور که احتمالا بیشترمان دیده‌ایم. خوشبختانه خطرات این‌چنینی زیاد به ما مربوط نمی‌شود. کشورهایی که تکنولوژی را می‌سازند خودشان هم راه مهارش را پیدا می‌کنند. ما هم هر وقت ارزان شد می‌خریم و استفاده می‌کنیم. 

چطور شد که به این فکر افتادم؟ عرض می‌کنم؛ سایت AccuWeather را که دیده‌اید. همان که کارش پیش‌بینی وضع هواست. از خدا پنهان نیست، از شما چه پنهان که با پیش‌بینی‌های دقیقش حسابی اعتماد من را جلب کرده. طوری که مسافرت و یا گردش و یا حتی شستن فرش‌ و تمیزکردن راه‌‌پله‌های آپارتمان بدون مشورت حضرتش انجام نمی‌شود. به شما هم توصیه می‌کنم از غیب گویی‌هایش بی‌بهره نمانید. اگر از این گوشی‌های هوشمند آندرویید و یا ویندوزی داشته باشید حتما ویجتش در گوشی‌تان نصب است. اگر هم که دوست دارید وضعیت آب و هوا را در دسکتاپ‌تان ببینید می توانید مثل من ویجت‌اش را از این‌جا پیدا کنید و روی دسکتاپتان این عکس زیبا را ببینید: (البته مال تهران نه نیویورک)

نشسته‌ام روی مبل و پا روی پا انداخته‌ام. بانوی منزل هم در آشپزخانه مشغول طبخ غذاست. می‌پرسد:«بارون می‌آد؟» و من بی اختیار  سرم را به سمت مانیتور کام‍پیوتر همیشه روشن‌مان می‌چرخانم. درست عکس جهت پنجره: «نه. هوا ابریه ولی بارون نمی‌آد»   

شجاعت و صداقت و حماقت

شجاعت و صداقت و حماقت در حد پیکان جوانان


http://s1.picofile.com/file/6829327962/Marde_3_Zane.3gp.html